در کوچه باغ فراموشي |
Tuesday, May 28, 2002
٭ كودكيم را در سواحل سبز خزر برروي ماسه هاي شسته پلاژ، ميان درختهاي بلند و سربه فلك كشيده تبريزي به خاطر مي آورم .
آن روزهاي دم كرده ظهر تابستان با رقص سايه روشنك هاي درون باغ و نسيم ملايم دريا كه اندام كودكانه ام را يكسر غرق بوسه هاي ترد و تنك مي نمود و شوق آب را در قلب كوچكم چون ماهي كوچكي در تلاطم آبي خزر به رقص وا ميداشت. بيدار شدنم يكسر به شوق ديدن آبي دريا بود و آسمان بلندش و آغوش گرم و دلچسب ساحل كه مرا به سوي خود ميخواند. بايد آنجا بوده باشي تا بداني كودكي سواحل شمال با آن طبيعت هميشه بكر و سرشار كه هر لحظه تو را بيشتر در خود فرو ميبرد، چگونه است. اصلاً بايد آنجا كودكي كرده باشي. روزهائي كه به زندگي عشق مي ورزيدم، به آسمان زلالش ، به ارتفاع بلند صنوبر، به سينه كش سبز كوه، و به علفهاي هرز باغ كه از عشق بازي اهورائي غرق شبنم بودند. اصلا انگار اين عشق بود كه چون دريا موج ميزد و ساحل را در آغوش ميكشيد و مرا به عمق خود مي خواند . آن روزها من نيز گونه اي ديگر بودم نوشته شده در ساعت 8:45 PM توسط Maria
٭ ![]() نوشته شده در ساعت 1:19 AM توسط Maria
٭ از همه هم وبلاگيهاي عزيزي كه در رفع مشكلات وبلاگي، من را راهنمائي كردند بخصوص نويد و عبدالله متشكرم
........................................................................................ماريا نوشته شده در ساعت 1:01 AM توسط Maria
|